پیر میشویم
خمیده زمینگیر
چشمها
اعماق آینهها را نمیبینند نمیبینند فرسودگی و زوال را
رویاها
که بر باد میروند آرمانها و آرزوها در خاک
و او هم
که هنوز دوستت دارم را میگوید
نمیداند یا نمیگوید
که از دست رفته است رفته است با رفتگان دیروز
پیر میشویم
خمیده زمینگیر
و دیر به دیر
به یاد میآوریم بارانی را
که فقط در یک خیابان میبارید