1
زنگی از دور و نزدیک
و از میانه که در پهلوهایت جابجا میشود
و هر چه پیش و پس را غریب میکند
به که زدی این همه رنگ؟
به که میزنی لعنتی؟
سری که روی گردن سیمها میبردی اینسو وانسو
درهی قطع و وصلها بود
ها... نبود؟
تن تو تقاطع رنگها و زنگها است
و خوابت همین تابلو که بر دیوار اویختهای:
زنگها برای که به صدا در میآیند؟
زنگها برای که؟
آن رمان را که یادت میآید؟
بر دستمان بر قطرهای
زنگ میزند علفی یکریز
بر علفی زنگ میزند تپالهی گوسفندان...
ای که توی چنگل زنگها
شیر شدی
پیراهنت قند مکرر مورچههاست
و این ایستادن و خیره شدن
تعویض سر و پایت... در بازی زمین و آسمان
و...
< قبلی | بعدی > |
---|
نظرات
فید RSS برای نظرات این مطلب