نامه
تمام زندگیام را میتوانم با یک صفر برای شما تعریف کنم
آنچنان که سرازیری از چند راه مختلف به درونم وارد شود
وَ رَد شدنم در امتحانِ بزرگ
آژیرِ آمبولانسها جیر جیرِ خشکِ حشراتی سرمست
حتا اگر گاهی تکّههایی نان وُ عسل
برای چند گنجشک و یک قناریی آواره ریخته باشم
گاهی شب بود
در دفترم هزار بار مینوشتم صفر
با مایعاتِ مختلفی
(از قبیلِ اشک وُ چای وُ ذوب شدهی دهانم)
آبیاریاش میکردم
صبح که بیدار میشدم
هنوز توی دفترم صفر بود وُ خاطراتِ من همین بود
انگشتهایم که لای در ماندند خاطراتِ من همین بود
تقویمها که بودنشان بستگی به تعدادِ صفرهای مرده در طولشان داشت
خاطراتِ من همین بود
از کوه و اعتماد به دختری مغرور بالا میرفتم
روی تنِ درختها ارضای انقلاب میکردم
کاسهی آش نذری را یک راست میریختم توی چاه...
وَ پاهایم- که یخ کرده بودند- سَرِ پُشتِ شبانهی دیدار
خاطرات من چرا هیچ وقت...؟
تو در هیچ کجای دفترم نبودی
نه در صفحهای که دایرهی چایِ عصر گاهی چینخوردگیاش را درک میکرد
نه پشتِ جلد که عکسِ خروسِ مرده در تخیل دهقانها بود
نه در صدای ورق خوردن وُ رسیدن به آن جا که نوشته بودم:
«فراموش کردهام»
با این که دستهای تو شناسنامهی من بود
وَ خندههای تو (آن تیرهای غیبِ خدادادی) از روی حاشیهام مرا میبُرد
نه از شکستنِ آغوشم میترسیدم
نه صبح را در یاوههای این دهانِ ذوب شده میشد کاشت
اصلاً چرا به جای صفر
تمام زندگیام را
نمیتوانم
با یک تو
تعارف کنم؟
در دفترم فقط محاصرهی من دور من نباشد چرا؟
چیزهایی باشد از قبیلِ دستی که سعی داشت تو را خالص کند از اطراف
یا ماهیی کوچکی که فقط...
راستی
هوا هنوز همان صفرِ دل گرفتهی تنهاییست
که حجمِ ریههایم را سبز کرده
2
به تمام شدنِ خاطره فقط دو دقیقه مانده بود
که سیگارم آتش فشان شد
و لبهایم آرام گرفت
حسِ این که مه اتاق را پُر کند
و بو بپیچد در تخیلِ پایانی
تداعیی این که روزی در استراحتِ تو اخلال کردم
با صدای خستهی کبریت
تو چشمهایت را باز کردی
و دلت برای ریههای من که داشت بسته میشد سوخت
اما خاطره به همین جا ختم نمیشود
قرار بود آمبولانس بیاید
نبضِ مرا سوار کند
تو با اضطرابِ طبیعیات
از دلتنگی برای مردی بگویی
که از نبودنِ من میخواست
امنیتی برای بوسه و سیگارش بسازد
< قبلی | بعدی > |
---|